[QUOTE=Parla]سلام من یه زن متاهل ۲۱سالمه ۴سال دوستی کردیم و۳.۵ساله ک ازدواج کردیم ۱.۵سال نامزد موندیم ودوساله ک عروسی کردیم و تازه مادر شدم یه پسربچه ۸ماهه دارم خانوادم با ازدواجم مخالف بود چون دلیل خوبی داشتن وقتی آشنا شدیم ۱۵سالم بود درواقع بچه بودم ایشونم ۵سال ازمن بزرگتره با آشنایی خواهرش ک همسایمون بود آشناشدیم اوایل خیلی دنبالم بود ک خاطرخوامه منم ک اون زمونا گوشی دستمون نمیدادن زنگ میزدن به تلفن خونمون حرف میزدیم اونموقعها ایشون هرچی میگفتن من قبول میکردم چشم چشم بود همش عروسی نرو خونه بمون جایی نرو اینا منم یه بچه دختر خونه بودم مغرور زورگو یک دنده ولی نمیدونم چطور هرچی ایشون میگفتن من قبول میکردم ایشون ازاول بداخلاق بودن بااینکه خودشون اینو باورندارن ازاول بددهن بودن یبارک گوشی مخفیمو بابام اینا پیداکردن باخوندن پیام های ایشون ک دعوامون شده بود بهم گفته بود آشغال عوضی ازاونموقع راضی نبودن و تضاد خانوادگی اینا آشنا بودیم با خانوادشون باباش نظامی و مادرش خانه دار بود بچه آخر بودن ولی من بااصرار روحرفم وایستادم ازدواج کردم باهاش دوران نامزدی خوبی نداشتیم همش دعوامیکردیم رو چیزای چرت پرت توچرا ب اون آقا نگاه کردی اون چرا بتو نگاه کرد چرا شوهر عمت نشسته بود بتو بدجور زول زده بود چرا نمیای خونه ما بمونی همش میخوای خونه خودتون بمونی چرا میخوای خلوت کنی ویه سری حرفای بد وقتیم دعوامون میشد میومد باخانوادم درمیون میذاشت مادرمرحوم منم مریض دیالیزی بود خیلی ناراحت میشد منم کلی باهاش بحث میکردم چرا پیش اونا میگی مشکلاتمونو یبارم برو پیش خود خانوادت بگو ازدلت میاد خانواده خودت رو ناراحت کنی اصلا من باتومشکل دارم به اونا چه ربطی اونم میگفت نباید بدونن کی گناه کاره کی حقه ناحقه فردا نگن بادخترمون چه کردی بااین حرفا چندبار خانوادشون اومدن تکلیف عروسی رو مشخص کنن مادرم اجازه نمیداد میگفت هنوز زوده بزارین بیشتر همدیگرو بشناسن مشکلاتی دارن حل کنن توافق برسن بعد هرموقع خودشون خواست و مادرم بایه حادثه ای فوت کرد ومن خیلی تنهاشدم با اینکه همسرم پیشم بود ولی همش حرصم میاد منم هرچی داشتم رو اون خالی میکردم تا اینکه ۶ماه بعد خانوادشون اومدن با پدرم مادربزرگم ما فلان وقت عروسی میکنیم البته قبلش رفته بودن خودسری واس حنا خودشون تالار گرفته بودن بعد مارو تو جریان گذاشته پدرمنم هیچی نگفت بخاطر زندگی دخترش پدرم ۱ماه قبل عروسی من تجدیدفراش کرد با زن مجرد ایشون واقعا درحقم مادری کردن تمام جهازم رو ایشون آماده کردن دوره خوبی نبود بابام لج کرده بود با اونا خانواده شوهر اوناهم باما بابام یه جهاز معمولی داد ک نواقصی بیشتر داشتم و زن بابام بابام هردو کارمند دولتی اند ولی چون تازه خونه رو تعمییر کرده بود دستش تنگ بود چون با زنش این تصمیمو گرفته بود خلاصه عروسیمون شد وبابام تو عروسی من هیچ کمو کسری نذاشت وما تازه ۲روز بود عروسی کرده بودیم باهمسر فقط تو دعوا بودیم بخاطر حرفای خانوادش دخالت ایشون همش به همسرم گوش زد میکردن هه یدونه دختر داشته باشین اینجوری جهاز میدی متاسفم واقعا ۴تا خواهرشوهر داشتم ازهر دهنی یه حرف همسرم اون دوره هاا خیلی پشتمو خالی کرد اصلا کنارم نبود منم داشتم از حرفای دلم لبریز میشدم مادرنداشتم درد و دل کنم زن بابامم تازه بود هنوز یخامون آب نشده بود و یبارم ک تازه ۲ماه بود عروسی کرده بودم ک توطبقه پایین مادرشوهر اینا زندگی میکنیم درمون باز بود شنیدم پدرشوهرم داره به پدرمن فحش میده دخترجاریمو صدا زدم گفتم چیه جریان گفتش زنعمو دهان قوری آقامو شکسته بودیا فهمیده قاطی کرده منم خیلی ناراحت شدم باهمسرم درمیون گذاشتم ولی ایشون باشه بابام دیگه گفته حالا چیکار کنم برم باهاش دعوا کنم اینا با منم دعوا کرد چون یجا باخانواده شدم میخوردیمو می آشامیدیم مادرشوهرم اومد پایین گفتش چرا نمیای بالا چی میخورین اینجا گفتم هیچی ناراحتم نمیام پرسید چرا منم گفتم اگه من قوری شکسته ام گناه پدر من چیه تازه ۲ماهه عروس شمام قراره یه عمر باهم زندگی کنیم ایشون با بدرفتاری ک عروسی عروسی بشین جات خانواده ها رو بهم نریز گفته گفته بزرگه به اون یکی عروسا فحش میده اونا هیچی نمیگناااا یکم ازاونا یاد بگیر منو هم گناه کردو رفت خیلی داغون بود فرداش خواهرشوهرم ک بیماری کانسر داشت اومد پایین خونه ما وقتی نشست من براش میوه اوردم اینا نشستم پیشش هی تیکه مینداخت اخه نمیتونم بشینم زمین عادت نکردیم ک اه برادرم چرا خونش مبل نیس طفلک برادرم پاهاش فلج میشه دیگه منم خیلی ناراحت شدم بابام مبل نگرفته بود هیچی نگفتم بهش گفتم مریض احواله خوب ناراحتش نکنم بدرقه اش کردم رفتم رو تخت کلی گریه کردم خیلی تنها بودم همسرم ازکار اومد همچی رو بهش گفتم اونم هیچی نگفت فقط گفت پدرت وقتش مبل میگفت جهاز درست حسابی میداد اینجوری نمیشد زن گرفتنش خونه تعمییر کردنش واجب تراز دخترش بود الان دخترش سرش پایینه زنگ زدم به پدرم....(ادامه دارد)